پارت 1 :  تابستون که "میم" خونمون بود،ییبار سر سفره بحث کربلا و اربعین شد."میم" گفت مامانش اینا میگن اربعین نه و امن نیست و فلان و بهمان و مادر گرامی بنده هم فرمودن اره کربلا که تنهایی اصلا(با دانشگاه هم بنظرشون تنهایی رفتنه) و یا باهم میریم یا ایشالا با شوهرت و خب اینجا بود که متوجه شدم مامانم هرجارو بذاره تنها برم(البته در این باب هم باید عرض کنم تو شهر مقصد باید بالاخره یکی باشه که خیال مادر ما راحت باشه)،رابعینو نمیذاره بااینکه من از پارسال ده ها بار گفتم " میم2" رفته و تو چرا تعارف نزدی که دخترم ایا تو نمیخوای بری؟

البته مشکل من فقط مامانم نیست.جمیع خانواده بجز اخوی کوچیکه( که بنده خدا واقعا ادمی نیست که دراین حجم نگران باشه و به نسبت بیشتر از بقیه معتقده من از پس خودم بر میام و دیگه بزرگ شدم) معتقدن که راهیان نور و کربلا تنها به هیچ وجه(و لازمه که دوباره ذکر کنم از نظرشون با دانشگاه رفتنم تنها محسوب میشه؟) و خب همه ی اینا باعث شد وقتی اطلاعیه های دانشگاهو دیدم،اصلا به رفتن فکرنکنم و حتی داشتم فکرمیکردم من این ترم خیلی زیاد و ناجور واحد برداشتم و باید بشینم سر درسم.

 پارت 2 :  پریشب داشتم با " دوست معید" صحبت میکردم در مورد برنامه ی اربعینشون توی دانشگاه و ایده برای کلیپشون و این قضایا.داشتم از طلبیده شدن میگفتم که دفعه ی قبل چقدر الکی الکی راهی شدم بدون اینکه یک دهم اشتیاق الانو داشته باشم و الان هی همه میرن هی من حتی نمیتونم عزاداری محرم برم و داشتم فکرمیکردم "دوست معید"و  اکیپشون حداقل سال سومشونه که اربعین میرن،"میم" بااون همه سختگیری مامان باباش،امسال داره میره، "میم2" سال سومشه که میخواد بره. و من هنوز اینجام

 

پارت 3 : امروز سرکلاس نشسته بودم که یک شماره از دانشگاه زنگ زد،بعد کلاس زنگ زدم و گفتم بامن تماس گرفته بودید، فلانی ام. دختر پشت تلفن گفت از بسیج تماس میگیرم.برنامه ی سفر اربعین داریم.نمیاید؟ منم ناامید گفتم نه خانواده معتقدن یا با خودمون یا نه.نگرانن و این چیزا.اون بنده خدام ابراز همدردی کرد و با التماس دعا تلفنو قطع کردیم.


پارت 4 : رسیدم خونه.نمیدونم چیشد که یهو به این فکرکردم که الان دلم میخواد تلاشمو برای رفتن بکنم .رفتم پاسپورتمو نگاه کردم.تاریخ انقضاش تا مرداد بود. به "ر" و "میم2" گفتم معضلاتمو.زیاد نتیجه ای نگرفتم.اونام اینروزا زیاد حوصله ندارن.به "میم" گفتم.انلاین نشده هنوز ولی خب اونم زیاد حوصله نداره که بتونم دراین مورد باهاش حرف بزنم.به مامانم گفتم اجازه میدی برم؟و بعد از کله پیچوندن و جواب ندادن و نه گفتن با خنده و فلان،گفت اگه بگم نرو ناراحت میشی؟منم یه قهر تصنعی کردم و بامسخره بازی اومدم تو اتاق که نفهمه ناراحت شدم .


پارت 5 : نه میتونم قیدشو بزنم نه میتونم برم.برزخ مسخره ایه.


پ.ن:دلم باهاشون صاف نمیشه.نمیدونم چرا ولی فقط کافیه بهم بگن بالای چشمت ابروعه.سریع ناراحت میشم ازشون.خوشحالم که خونه ام.خوشحالم که کمتر میبینمشون،خوشحالم که ادرس وبلاگمو ندادم بهشون.خوشحالم که از حصارم دارم دورشون میکنم.


پ.ن:"میم2" سه روزه که داره میره دنبال تمدید پاسپورتش و هرروز یه بهانه ای.امید داشته باشم به به موقع تمدید شدن پاسپورتم؟

پ.ن:یجوری هی  سرمامیخورم و سرفه میکنم که حس میکنم نصف ریه هامو از دست دادم


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Faviano آوان پک آرایشی ونوس گرافیک احکام خرید زعفران اعلا خراسان موسسه فرهنگی هنری رایانه ای سینا نرم افزار حسابداری قیاس هنرستان شهید صادق نوبخت (مدرس : رهبرنیا)